چه همین امشب زمین را وداع گفتم ،چه ۱۰۰ سال دیگررر...
ناکام از تمام لبخند هایی که میشد تلخ نباشد .. از تمام فیلم ها و تصاویری که میشد در مسیر چشمهایم قرار بگیرند.. ناکام از گفتگوهایی که هیچ وقت ... هیچ وقت به سکوت نرسند .. ناکام از داستان های خوانده نشده .. ناکام از گرفتن دست های گرم .. گررم گرررم ..
روی قبرم بنویسید بانوی پاییزی که از همان ابتدای بودنش زردی را روی دوشش حمل میکرد ..
.
.
.
پ ن : چرا از شانس بد، ما به هر سیبی در این زندگی دندان زدیم ، فاسد و کرمو درآمد ؟!
به هر آدمی هم که تکیه کردیم ، تو زرد ...
راستی چرا ؟
هی خدا این پایینو نگاه کن ... حواست هست ؟ اونجایی که پاهاتو گذاشتی روش ،گلوی منه !