خلوت خیال

گاه نوشت های شخصی

خلوت خیال

گاه نوشت های شخصی

غم ...

متاسفم که بعد از اینهمه سال هنوز نشناختی منو مادرم!
دردم اومد .. خیلی زیاد .. بار حرفت خیلی برام سنگین بود .. خیلی !

دلگیرم حالا ..
کاش اشکام و کسی نبینه ...


***

برای آبجی کوچیکه خواستگار اومده .. باورم نمیشه اینقدر قد کشیده باشه که بخواد خانووم خونه کسی بشه .. من کلی خوشحال شدم و هی گفتم .. حالا من چی بپوشم ..
آبجی هاجر ( همسایه مون ) اینجا بود و مامان وقتی میخواست آبجی کوچیکه رو تعریف کنه ، گفت : نه ... اون مثل این نیست (منظور بانوی پاییز) اون خیلی قانع و کم توقعه .. اصلا توی یه فاز دیگه ست .. اون خیلی فهمیده ست و خیلی بیشتر و بهتر از این  (منظور بانوی پاییز ) از زندگی سرش میشه و .... ازین حرفا ..
منم موندم تو فکر که چرا هرچی برچسب بد بود برا من ردیف کرد .. بغض دارم حالا ..