من به خودم : گیرم که مریض شدی .. این خونه و زندگی که نباید فلج شه !
دستمال به دست با سرگیجه فراووون بعد از رسیدگی به آشپزخونه که حالا بازار شام شده بود ، نشستم مربای سیب درست کردم .. حالا کل خونه رو عطر سیب برداشته ..
چققدرر دلم میخواست میتونستم چندتا نفس جانانه بکشم ..
اما نمیتوونم .. نه دل و دماغشو دارم و نه حالشو ...
خدایا ! این یه خواهش جدی جدی جدیه !
یا منو بکش ، یا برگردونم به زندگی .. خسته م خدا خسته ! از مردگی کردن خسته م ..
فردا امتحان دارم و تا حالا یه کلمه نخوندم .. من انگیزه می خوواااممم